دیگر نیازی به این ندارم

خاطره ایست از شهر موشک، دزفول

فرمانده گروهان بود، به او گفته بودم کاری را انجام دهد، اما او دیر انجام داد، جریمه اش کردم ،‌تنبیش کردم،‌گفتم «آقای حبیبی خط نرود» خیلی برایش سخت بود،‌خیلی سنگین بود، با آن قامت رشید، چشمان سبزش را به من دوخت و گفت:‌ «آقا!* اِی یَه جریمَه نَه تِنا مَکن!» به او گفتم : «نه! کار را انجام نداده‌ای ، قراری از رفتن خط نیست، عزیز باید برود به جای تو!»، عزیز معاونش بود.

گریه کرد! حسابی گریه کرد! رفت در آن خانه‌های اروند که دست ما بود نشست، سیر گریه کرد،‌ واسطه قرار داد،‌ خودش آمد دید فایده ندارد، عزیز را فرستاد دید فایده ندارد، من همچنان اصرار بر تنبیه شدن او داشتم، به خاطر این انجام ندادن آن کاری را که گفته بودم، جانشین گردان آقای علی سواریان را فرستاد، بازهم مقاومت کردم…ولی گفتند خیلی بی تابی می‌کند و ناراحت است.. گفتم عیبی ندارد این دفعه را گذشت می‌کنم … سوار جیپ 106 شد و رفت….

پانزده دقیقه بعد من به دنبال آنها راه افتادم

روز بیست و هفتم بهمن سال شصت و چهار پاتک عراق بسیار سنگین بود، منطقه ای که باید عبور می کردیم در دید تانک های عراق بود که به شدت آن جا را می زدند به راننده گفتم به سرعت از این قسمت عبور کن … وقتی رسیدیم آن طرف دیدم تانک‌ ها شدید می زنند، خاکریز هم کوتاه است، یک ماشین هم آتش گرفته بود، رفتم سراغ بچه ها ، عبدالرضا بصیری را دیدم، صدایش کردم، هیچ متوجه نمی شد، ‌دو باره صدایش کردم ، … رفتم کنار گوشش بلند گفتم : «عبدالرضا!» ،‌از گوش هایش خون بیرون آمده بود، برگشت و نگاهم کرد، هنوز هم تانک های عراق در چشمانش بودند و  صدای آر پی جی در گوشش، گفتمش: «حبیبی کجاست؟» جیپش را نشانم داد، عبدالرضا و برادرش چند روز بعد به شهادت رسیدند…

یک گلوله‌ی تانک به جیپ خورده بود، و جیپ آتش گرفته بود، یک جنازه هم عقب جیپ بود که داشت می سوخت…

--------------------

…او را تنبیه کرده بودم که خط نرود ، هنوز چند روز به عملیات مانده بود،‌ برای تنظیم زمان کارها دائم از بچه ها ساعت می پرسیدم، ساعتش را از دستش باز کرد و به من داد، من گفتم نیازی نیست ، هرموقع پرسیدم ، ساعت را به من بگویید، گفت: «آقا! این را داشته باش! … نه! من نیاز ندارم دیگر، ساعت را به شما می دهم که کارها به موقع انجام بگیرد» ساعتش را گرفتم، ساعتش روی دستم ماند…

* * *
ساعتش روی دستم مانده بود و وقتی داشتم روی جسم آتش گرفته اش خاک می ریختم تا خاموش شود ، چشمم به ساعتش افتاد! …

از عملیات که برگشتم پیش خانواده اش رفتم، ساعت را از دستم در آوردم و تقدیم کردم، گفتند اگر ساعت را او به شما داده است، بماند پیش خودتان!


ساعتش همچنان پیش من است!